« ختم نبوت » رحلت
آن نور خدا ، از نظر من چو نهان شد
در عرش برین ، جلوه گه شمس زمان شد
جانی به تن خسته ی من بود و به هجرش
این عمر بهارم ، گذر باد خزان شد
او رحمت حق بود و سرم زیر پُر او
با هجرت او ظلم عدو شیهه زنان شد
ای ختم نبوت ، دل من در غم رویت
تا روز قیامت به فراقت نگران شد
جبریل و ملایک همه در سوگ تو گریان
عالم به دم رحلت تو ناله زنان شد
رفتی و غمت کشته مرا فخر دو عالم
تو جان همه بودی و پایان جهان شد
خون دل ما می چکد از اینهمه ماتم
سیلاب غم از دیده ی آشفته روان شد
جانم به فدای کرمت یک نظری کن
کی جام شکسته پر از این شربت جان شد
«دنیای غریبی» شهادت
ای شعله ی نورانی من ، راحت جانم
مولا حسنم ، جلوه ی تو ، روح و روانم
دنیای غریبی و غریبی تو به دنیا
یک لحظه بمان ، ای کرمت حور جنانم
صبر دلت آیا شده پایان دل من
یا اینکه شده فصل بهار تو خزانم
هر لحظه که یادت بنشیند به دل من
بگرفته ز رنجت گرهی بسته زبانم
یاد تو شده همره نامردی دونان
تنهایی تو غربت بی نام و نشانم
آن تلخی زهری که به کامت زده دشمن
آخر چه شنیدی ، چه کشیدی تو ندانم
هر جا چو نشستم که بگویم ز غم تو
از بس که غریبی نتوانم نتوانم
« گنج رضوان رضا » شهادت
آرزو دارم که گیرم کنج دامان رضا
یا ببینم آن جمال و ماه تابان رضا
حاصل عمرم همه این جان بی مقدار دون
کی شود تا عاقبت گردد به قربان رضا
عشق او ، بر گردنم چون افتخار نوکری
تا بگیرم فیض عشق و گنج رضوان رضا
ای صبا پیغام یاران نزد دلدارم بگو
اشک دل می ریزد این معشوق گریان رضا
از فراقش تا سحر همچون کبوتر پر زنم
تا در افتم بی رمق در پای احسان رضا
پاره های سینه اش بر جان من آتش زده
زهر کین نوشد لب خونین و عطشان رضا
وای من ، زین غربت دیرینه می سوزد دلم
حق بوُد گر جان دهم بر جسم بیجان رضا
حیف از این پاکان که در بین شغالانِ بلا
رنج دلها خورده همچون عهد و پیمان رضا
اشک دل افشاند او در لحظه های واپسین
حکمتی دارد بدان ، چشمان گریان رضا
آرزومندم که پابوس حریمش صبح و شب
عشق حق نوشم از این خوان گل افشان رضا
عشق او زنجیر و جان ما به عشقش شد اسیر
تا گرفتار آمدم عمری به زندان رضا
او طبیب جان ما و درد ما هجران او
انتظار ما به دست و فیضِ درمان رضا
ما همه روزی خور این رحمت بی منتها
دست امید همه بر سفره خوان رضا
تا نفس دارم بگویم از صفای تربتش
لذّتی دارد نوای شعر دیوان رضا
.: Weblog Themes By Pichak :.